برهم زدن مترادف


برهم زدن مترادف فعل فرم

  • قطع، تداخل با، rouse، discompose، زحمت، مشکل، منحرف، مختل، discommode، incommode، disoblige، ناراحتی، disarrange، تحریک کردن، ناراحت، هم بزنید، بنويسيم،، پیوند.
  • پریشانی ناراحت مغشوش، ruffle، bewilder، fluster، اشتباه، مات کردن، تحریک کردن، مشکل، زحمت، رنجانید، پیوند، زنگ.
برهم زدن لینک های مترادف: