تلخ مترادف
تلخ مترادف صفت فرم
- ، برهنه نحیف بی ثمر، کویر خشک، خام، برگای، بی بضاعت، متروک، در معرض، باد می وزد، بر باد رفته.
- ازار دهنده، ناراحت، مضطرب، دردناک، lamentable، ناراضی، میگردد، فاسد، تيره، دردناک، منع.
- تلخ خصمانه، envenomed، embittered، مخرب کینه توز، کینه جو، جنایت، وحشی، truculent و باطل، گستاخانه،.
- تند خو و خشن، سوزش، نیترات نقره است.
- حاد شدید، ترمینال، کشنده، فانی کشتن، غم انگیز، incurable، برابــرچنین بدخیم، نا امید کننده.
- خصمانه گستاخانه، begrudging، رنجش، توز، کینه جو، تند، تند و زننده، truculent، ميانگين bitchy.
- دلتنگ دلتنگ کننده، cheerless، آیم دلسرد کننده، uninviting، یادآوری، سودا، غم انگیز و mournful، بدبختی، افسرده.
- رفتارهاي، مضر، سمی و کشنده، کشنده، به سپتیک, سمی, ناسالم unwholesome مهلک زیان، مخرب.
- زاهدانه abstemious سفت و سخت، سخت، ایثارگرانه،، تجمل، ساده، یدکی، unadorned، شدید، پاکدامن، دشت وسرد.
- شدید، قبر، استرن، سخت، خشن، كسانى كه ستم، ترسناک، سفت، رسمی، سرد.
- عذاب دلخراش و حرکت و لمس کردن، احساساتی،، مشقت بار, آور پر سر و صدا, تیز, حاد، tormenting، تلخ و دردناک است.
- مشتاق برش خاردار، تیز، اسید، گاز گرفتن، هیدروکسید سدیم، vitriolic، trenchant، لکه، سوزش.